۱۴۰۱/۱۱/۱۰، ۰۹:۱۱ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۱/۱۱/۱۰، ۰۹:۲۰ صبح، توسط خانم فسقلی.)
من چون بارداریم پرخطر بود و استراحت مطلق کلا لذتی نبردم ازش انگار هر لحظه اش داشتم جون میدادم
هفته ۳۴ دنیا اومد دخترم و بعدم رفت ان آی سی یو و خودمم بعد زایمان رفتم آی سی یو سه شب بودم و تنها روزایی بود که قشنگ استراحت کردم و خوابیدم انگار میدونستم تنها ساعت های خوابم هست! هرچی ام پرستار میومد حرف میزد میگفتم جان مادرت بذار بخوابم نه ماهه تو شکمم بود نمیذاشت بخوابم خونه ام بیارمش نمیذاره بخوابم دیگه بعد ۱۴ روز دخترم اوردم خونه هر پنج دقیقه الارم میذاشتم خواب نمونم هی چکش میکردم کلا روانی شده بودم دست تنها…! هیچکسم درک نمیکرد تا حرف و اعتراضم میکردم میزدن تو دهنم که همه مادرا همینن همه همینطوری دست تنها بچه بزرگ کردن جمیعا یک مشت … دورم احاطه کرده بودن کمک که نمیکردن هیچ تازه اورد هم میدادن و خط و نشون میکشیدن عملا لذتی نبردم تا وقتی یک ساله شد! دیگه دست تنها دکتر بردن هاشم به کنار
ولی از وقت حاملگی تا همین ثانیه فقط همون سه شب عین ادمیزاد خوابیدم بقیه اش همه اش جنگ اعصاب اطرافیان بود و چرت گفتن هاشون به قول بنسای نسخه پیچی هاشون و اینکه ادم حرفیم نمیتونه بزنه یعنی انقدر داغونی انرژی جنگیدن و بحث کردن نداری فقط اعصابت تحلیل میره
زایمانم با اینکه پرخطر بود و خون کلی از دست دادم و بهم خون زدن باز دوباره شکمم پاره شد تو ای سی یو دکتر اومد بالا سرم شکممو دوخت از بس هماتوم داشتم تمام پوست شکمم خون جمع شده بود ولی راحت ترین قسمتش زاییدن بود تا لحظه آخرم تهوع داشتم تو اتاق عمل! اون امپول ریه و مغز که برای بچه بهم زدن مخصوصا امپول مغز احساس میکردم تنم داره گر میگیره داغ شده بودم و میسوختم فشارم هی بالا میرفت نگران بودیم بچه نتونه تحمل کنه و… کلا انقدر استرس های مختلف تجربه کردم دیگه ذهنم به ترس از زایمان نمیرسید ولی گذشت…
تازه بعد یک هفته باز شکمم باز شد کارم به اتاق عمل کشید بچه ام روی تخت ان ای سی یو بود خودم تنهایی رفتم اتاق عمل شکممو جمع کنه دکتر خودم و دکتر گیتی تک و تنها
حتی یادمه از قبلش واسه خودم چیز میزم گرفته بودم بعدش بتونم سر پا بشم برم بالای سر بچه
قبلشم کلی شیر گرفته بودم تو سرنگ واسه اش بردم تحویلشون دادم بدن بخوره
یادش بخیر چقدر لذت داشت شیر دادن بهش حیف که قوم الظالمین انقدر بلا سرم اوردن نتونستم کامل بهش شیر بدمو چقدر سر این ناراحتم هنوز و عذاب وجدان دارم چون هنوزم شیرم خشک نشده با این که ۱۶ ماهه کامل شیر ندادم هنوز میاد و قطع نشده بیشتر رنج میبرم احساس میکنم در حق دخترم ظلم کردم
هفته ۳۴ دنیا اومد دخترم و بعدم رفت ان آی سی یو و خودمم بعد زایمان رفتم آی سی یو سه شب بودم و تنها روزایی بود که قشنگ استراحت کردم و خوابیدم انگار میدونستم تنها ساعت های خوابم هست! هرچی ام پرستار میومد حرف میزد میگفتم جان مادرت بذار بخوابم نه ماهه تو شکمم بود نمیذاشت بخوابم خونه ام بیارمش نمیذاره بخوابم دیگه بعد ۱۴ روز دخترم اوردم خونه هر پنج دقیقه الارم میذاشتم خواب نمونم هی چکش میکردم کلا روانی شده بودم دست تنها…! هیچکسم درک نمیکرد تا حرف و اعتراضم میکردم میزدن تو دهنم که همه مادرا همینن همه همینطوری دست تنها بچه بزرگ کردن جمیعا یک مشت … دورم احاطه کرده بودن کمک که نمیکردن هیچ تازه اورد هم میدادن و خط و نشون میکشیدن عملا لذتی نبردم تا وقتی یک ساله شد! دیگه دست تنها دکتر بردن هاشم به کنار
ولی از وقت حاملگی تا همین ثانیه فقط همون سه شب عین ادمیزاد خوابیدم بقیه اش همه اش جنگ اعصاب اطرافیان بود و چرت گفتن هاشون به قول بنسای نسخه پیچی هاشون و اینکه ادم حرفیم نمیتونه بزنه یعنی انقدر داغونی انرژی جنگیدن و بحث کردن نداری فقط اعصابت تحلیل میره
زایمانم با اینکه پرخطر بود و خون کلی از دست دادم و بهم خون زدن باز دوباره شکمم پاره شد تو ای سی یو دکتر اومد بالا سرم شکممو دوخت از بس هماتوم داشتم تمام پوست شکمم خون جمع شده بود ولی راحت ترین قسمتش زاییدن بود تا لحظه آخرم تهوع داشتم تو اتاق عمل! اون امپول ریه و مغز که برای بچه بهم زدن مخصوصا امپول مغز احساس میکردم تنم داره گر میگیره داغ شده بودم و میسوختم فشارم هی بالا میرفت نگران بودیم بچه نتونه تحمل کنه و… کلا انقدر استرس های مختلف تجربه کردم دیگه ذهنم به ترس از زایمان نمیرسید ولی گذشت…
تازه بعد یک هفته باز شکمم باز شد کارم به اتاق عمل کشید بچه ام روی تخت ان ای سی یو بود خودم تنهایی رفتم اتاق عمل شکممو جمع کنه دکتر خودم و دکتر گیتی تک و تنها
حتی یادمه از قبلش واسه خودم چیز میزم گرفته بودم بعدش بتونم سر پا بشم برم بالای سر بچه
قبلشم کلی شیر گرفته بودم تو سرنگ واسه اش بردم تحویلشون دادم بدن بخوره
یادش بخیر چقدر لذت داشت شیر دادن بهش حیف که قوم الظالمین انقدر بلا سرم اوردن نتونستم کامل بهش شیر بدمو چقدر سر این ناراحتم هنوز و عذاب وجدان دارم چون هنوزم شیرم خشک نشده با این که ۱۶ ماهه کامل شیر ندادم هنوز میاد و قطع نشده بیشتر رنج میبرم احساس میکنم در حق دخترم ظلم کردم