اره نونا الهی حسابی بخور باشن
من خودم همه چی دوست دارم و اصلا بد غذا نبودم اما امان از باباش
تازه الان خیلییییییییی بهتر شده
بعد بچه ها بچه من اصلا اجتماعی نیست
فقط من باباش و عمه کوچیکش و م ش همین
پربشب میخواستم برم دکتر گذاشتیمش پیش م ش رفتیم ساعت ۵ حدود ۷زنگ زدیم اوکی بود و شیرشم خورده بودو خوابشم کرده بود
خ ش بزرگم زنگ زد که بیاین اینجا دور هم باشیم ما رفتیم که پسری و م ش رو هم برداریم بریم تا همسرم رفته بالا بهش گفته سلام شروع کرده به جیغای بنفش کشیدن و داد زدن و گریه بعد آوردش تو ماشین آروم شده بود تا من گفتم پسرم سلام شروع کرد باز
انقدر داد زد و گریه مرد صورتش خیس اشک صداشم دورگه شده دو روزه بعد رنگش شد سیاه از گریه
هیچجوری آروم نمیشد تا انقدر تکونش دادم و بوسش کردم و به خودم فشارش دادم
این از این رفتیم خونه خ ش یه ربع خوب بود
بعد شوهر خ ش رو خیلی دوست داره
باورتون نمیشه به صورت همه نگاه میکرد الا منو باباش
به خدا قسم
بعد باز هر کی اومد سمتش جیییییغایی میکشید
از ساعت ۷هم که خونه م ش شیر خورده بود تا ساعت ۳شب لب به هیچی نزد فقط نشیتم رو مبلش و گذاشتمش روپام خوابید
آها خ ش کوچیکم که رسید از سرکار خواب و بیدار بود تا دیدش حالتی که بخواد شکایت کنه باهاش با خرص حرف میزد!!!
گفتیم بیشتر ببریمش بیرون امروز هواستیم بریم یکم براش لباس و اسباب بازی بخریم بارونی شد شانس ما
بعد اومد خونه آروم بود و میخندید
به قول همسرم برکشته به قلمرو خودش
۲باره اینکارو میکنه تا میرسبم خونه خوشحال میشه پ بازی میخواد و خوبه
واقعا موندم به خدا
البته باباش هم خیلی مامتنی بوده و کلا تو بغل مامانش بوده
تا کلاس سوم هم مامانش باید پشت پنجره کلاس میبوده تا میمونده وگرنه گریه میکرده
الان هم همسر من کلا آدم درون گراییه
کاملا برهکس من که همیشه از کوچیکی مستقل و برون کرا و اجتماعی بودم و اصلا وابسته حتی خونوادم نبودم و نیستم
همسر من الان یک روز مادرشو نبینه کلافس
خودشم اینارو اعتراف میمنه اما دیگه بعد از ۳۹سال نمیشه تغییرش داد. البته این مساله روی زندگیمون خدایی تاثیرب نذاشته هیچوقت
اما هردومون میخوایم پسر جان اینجوری نباشه واقعا
از امروز چند بار نق زد نرفتیم طرفش اما مارو میدید و با دستو پاش مشغول میشد
بعدم خوابش خیلی سبکه امروز تو سالن خوابوندمش امیدوارم بتونم اصلاحش کنم
بذم یه چند تا پیج روانشناسی بخونم ببینم راهکارچیه
واقعا این مساله برامون مهمه
من خودم همه چی دوست دارم و اصلا بد غذا نبودم اما امان از باباش
تازه الان خیلییییییییی بهتر شده
بعد بچه ها بچه من اصلا اجتماعی نیست
فقط من باباش و عمه کوچیکش و م ش همین
پربشب میخواستم برم دکتر گذاشتیمش پیش م ش رفتیم ساعت ۵ حدود ۷زنگ زدیم اوکی بود و شیرشم خورده بودو خوابشم کرده بود
خ ش بزرگم زنگ زد که بیاین اینجا دور هم باشیم ما رفتیم که پسری و م ش رو هم برداریم بریم تا همسرم رفته بالا بهش گفته سلام شروع کرده به جیغای بنفش کشیدن و داد زدن و گریه بعد آوردش تو ماشین آروم شده بود تا من گفتم پسرم سلام شروع کرد باز
انقدر داد زد و گریه مرد صورتش خیس اشک صداشم دورگه شده دو روزه بعد رنگش شد سیاه از گریه
هیچجوری آروم نمیشد تا انقدر تکونش دادم و بوسش کردم و به خودم فشارش دادم
این از این رفتیم خونه خ ش یه ربع خوب بود
بعد شوهر خ ش رو خیلی دوست داره
باورتون نمیشه به صورت همه نگاه میکرد الا منو باباش
به خدا قسم
بعد باز هر کی اومد سمتش جیییییغایی میکشید
از ساعت ۷هم که خونه م ش شیر خورده بود تا ساعت ۳شب لب به هیچی نزد فقط نشیتم رو مبلش و گذاشتمش روپام خوابید
آها خ ش کوچیکم که رسید از سرکار خواب و بیدار بود تا دیدش حالتی که بخواد شکایت کنه باهاش با خرص حرف میزد!!!
گفتیم بیشتر ببریمش بیرون امروز هواستیم بریم یکم براش لباس و اسباب بازی بخریم بارونی شد شانس ما
بعد اومد خونه آروم بود و میخندید
به قول همسرم برکشته به قلمرو خودش
۲باره اینکارو میکنه تا میرسبم خونه خوشحال میشه پ بازی میخواد و خوبه
واقعا موندم به خدا
البته باباش هم خیلی مامتنی بوده و کلا تو بغل مامانش بوده
تا کلاس سوم هم مامانش باید پشت پنجره کلاس میبوده تا میمونده وگرنه گریه میکرده
الان هم همسر من کلا آدم درون گراییه
کاملا برهکس من که همیشه از کوچیکی مستقل و برون کرا و اجتماعی بودم و اصلا وابسته حتی خونوادم نبودم و نیستم
همسر من الان یک روز مادرشو نبینه کلافس
خودشم اینارو اعتراف میمنه اما دیگه بعد از ۳۹سال نمیشه تغییرش داد. البته این مساله روی زندگیمون خدایی تاثیرب نذاشته هیچوقت
اما هردومون میخوایم پسر جان اینجوری نباشه واقعا
از امروز چند بار نق زد نرفتیم طرفش اما مارو میدید و با دستو پاش مشغول میشد
بعدم خوابش خیلی سبکه امروز تو سالن خوابوندمش امیدوارم بتونم اصلاحش کنم
بذم یه چند تا پیج روانشناسی بخونم ببینم راهکارچیه
واقعا این مساله برامون مهمه