۱۴۰۰/۱۲/۱۱، ۰۲:۲۱ عصر
سلام
ما اگه درست ذهنم یاری کنه
دو هفتگیش شهرستان
۴۰ روزگی شمال
دو ماهگی شهرستان
۶ ماهگی مشهد
۲ سال و ۶ ماهگی شمال که از همه سخت تر همین آخری بوده...
منم متاسفانه کمکی دریافت نمی کنم و همون دوهفتگی که رفتیم شهرستان برای این بود که یکم کمک بگیریم ولی چون گفته بودیم مثلا قبل از دست زدن به بچه دستتون رو بشورید، مامان همسر میومد بالا سر پسرم و می گفت که مامانت گفته بهت دستتتتت نزنیم و دستشو می برد عقب و یه کمکی هم نمی کرد... بعدشم بدون اینکه با ما مشکرتی بکنه، هی جلو چشم من زنگ میزد ملتو دعوت می کرد و با خواهر همسر مشورت می کرد که مراسم و اینها بگیره، ما هم قاطی کردیم که اولا ما اومدیم یکم کمک بگیریم ازتون نه اینکه با این حال و احوال بدون هیچ مشورتی با ما داری مراسم می گیری... واقعا من رفته بودم یکم بچه رو از بغلم بگیرن یا یکم بخوابم ولی زحمتم بیشتر شده بود که کمتر نشده بود... و دیگه دو روزه فرار کردیم برگشتیم... منم دقیقا مثل مونا جان درک می کنم که میگه ملت خودشونو می کشن کنار یعنی چی... خواهرهمسر که همش اونجا ولو بود کللللل زمان با گوشیش مشغول بود، تا صدای غذاو سفره انداختن میومد بچه رو می گرفت می گفت شما غذا بخور!!!! و من با شکمی که وااااااقعا پاره بود باید می رفتم خم و راست میشدم و ظرف میشستم که با دوستم مشورت کردم گفت واسه چی پا شدی اصلا؟ اولا که بچه رو که می گرفت مهم نیست، تو زن زائو بودی می نشستی کنار و اونا کارا رو می کردن... بعدشم از این به بعد که حالت بهترم میشه دیگه بهانه داری، بچه رو بگیر بغلت برو مثلا جیشش رو عوض کن یا دست و صورتشو بشور و کلا باهاش سرگرم شو اصلا درگیر کارا نکن خودتو و نگاه که کردم، دیدم دقیقا کاریه که خواهر همسر می کرد و تا صدای سفره میومد می نشست ما جلوش باید سفره رو پهن می کردیم و او با دو تا بچه می نشست و اول از همه هم می ریخت و می خورد و به بچه هاش میداد... بعد غذا هم با بچه ها مشغول بود ما باید ظرفا رو هم میشستیم و او غذای فرداشو هم مامانش بهش میداد که ببره...
من حتی غذای مناسب هم در اختیارم نبود، خودم یهو ضعف می کردم می رفتم یه چیزی می خوردم... کلا مامانش خودشو بعد از بچه دار شدنمون از چشممون انداخت... و واقعا هیچ کمکی نکرد...
ما اگه درست ذهنم یاری کنه
دو هفتگیش شهرستان
۴۰ روزگی شمال
دو ماهگی شهرستان
۶ ماهگی مشهد
۲ سال و ۶ ماهگی شمال که از همه سخت تر همین آخری بوده...
منم متاسفانه کمکی دریافت نمی کنم و همون دوهفتگی که رفتیم شهرستان برای این بود که یکم کمک بگیریم ولی چون گفته بودیم مثلا قبل از دست زدن به بچه دستتون رو بشورید، مامان همسر میومد بالا سر پسرم و می گفت که مامانت گفته بهت دستتتتت نزنیم و دستشو می برد عقب و یه کمکی هم نمی کرد... بعدشم بدون اینکه با ما مشکرتی بکنه، هی جلو چشم من زنگ میزد ملتو دعوت می کرد و با خواهر همسر مشورت می کرد که مراسم و اینها بگیره، ما هم قاطی کردیم که اولا ما اومدیم یکم کمک بگیریم ازتون نه اینکه با این حال و احوال بدون هیچ مشورتی با ما داری مراسم می گیری... واقعا من رفته بودم یکم بچه رو از بغلم بگیرن یا یکم بخوابم ولی زحمتم بیشتر شده بود که کمتر نشده بود... و دیگه دو روزه فرار کردیم برگشتیم... منم دقیقا مثل مونا جان درک می کنم که میگه ملت خودشونو می کشن کنار یعنی چی... خواهرهمسر که همش اونجا ولو بود کللللل زمان با گوشیش مشغول بود، تا صدای غذاو سفره انداختن میومد بچه رو می گرفت می گفت شما غذا بخور!!!! و من با شکمی که وااااااقعا پاره بود باید می رفتم خم و راست میشدم و ظرف میشستم که با دوستم مشورت کردم گفت واسه چی پا شدی اصلا؟ اولا که بچه رو که می گرفت مهم نیست، تو زن زائو بودی می نشستی کنار و اونا کارا رو می کردن... بعدشم از این به بعد که حالت بهترم میشه دیگه بهانه داری، بچه رو بگیر بغلت برو مثلا جیشش رو عوض کن یا دست و صورتشو بشور و کلا باهاش سرگرم شو اصلا درگیر کارا نکن خودتو و نگاه که کردم، دیدم دقیقا کاریه که خواهر همسر می کرد و تا صدای سفره میومد می نشست ما جلوش باید سفره رو پهن می کردیم و او با دو تا بچه می نشست و اول از همه هم می ریخت و می خورد و به بچه هاش میداد... بعد غذا هم با بچه ها مشغول بود ما باید ظرفا رو هم میشستیم و او غذای فرداشو هم مامانش بهش میداد که ببره...
من حتی غذای مناسب هم در اختیارم نبود، خودم یهو ضعف می کردم می رفتم یه چیزی می خوردم... کلا مامانش خودشو بعد از بچه دار شدنمون از چشممون انداخت... و واقعا هیچ کمکی نکرد...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم