۱۴۰۰/۱۲/۱۲، ۰۵:۱۲ عصر
(۱۴۰۰/۱۲/۱۲، ۰۴:۴۸ عصر)Sh96.shamim نوشته است: رز جون کلی حرص خوردم ازت.دختر چرا مسئولیت همه چیو به عهده میگیری.نمیتونن اتیش درست کنن برن یاد بگیرن.بعد شما تازه زایمان کرده روت نشده بقیه خم وراست شن مگه شاه و ملکه بودن.صبح بهت میگن شب عروسی یا عقد بریم شما میری!!!هرچی میزارن جلوت میخوری تا وعده بعد به همسرت نمیگی ببرم بیرون بهم غذا بده..از چیزی که تا الان ازت فهمیده بودم این کارا بعید بود
نه اینکه نتونن، لفففففت می دن... مثلا سه ساعت میخوان با فوت و اینا راه بندازن من میرم یه پنکه میارم تنهایی درست می کنم، یا گاز روشن می کنم زغال رو درست می کنم آتیش رو سریع راه می ندازم...
آره اون شکم پاره خم و راست شدن مشکلی بود که خدا رو شکر با کمک دوستم حل شد...
آره نباید می رفتم یا باید با خرج سننننگین می رفتم ببینن یه من ماست کره داره... حتی میگم باید عقد دخترخاله رو هم یا نمی رفتم باهاشون و بچه ی 6 ماهه، یا با هواپیما می رفتم و بر میگشتم که به مراسم برسم...
غذا هم آره بخدا راست میگی هر چی میذارن جلوم می خورم... ولی میرم بیرون حسابی می خورم... یا می دونیم مامانش برنامه شام و... نداره، بیرون غذا می خوریم، بعد خونه چند تا لقمه می خوریم و می گذره... ولی همسر چیزی لو نمی ده... میگه مامان ناراحت میشه و نفهمه که ما چیزی خوردیم... ولی میگم این سری سفارش میدم اسنپ فود بیاره...
آره این دو سال و اندی بچه داری از من یه آدم دیگه ساخته... البته قبلا هم در مقابل بقیه همینی که الان در مقابل اینها شدم بودم، ولی چون دوستشون داشتم کلا اعتراض اصی نمی کردم... یا مثلا آتیش رو همیشه با میل خودم می رفتم درست می کردم... چون کاریه که دوست دارم... خیلی زیاد... ولی به قول شما ارزش و جایگاه آدم میاد پایین متاسفانه... تازه چند تا از این پیج های سیاست های خانمانه فالو کردم می بینم چقدر اشتباه بوده... مثلا همیشه باید رسمی رفت خونه ی فامیل شوهر... من اینطور نبودم...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم