بچه ها خب وقتی عروس رو اینجوری حساب می کنن چکار میشه کرد... نونا آره می رم بیرون می خورم، یا همیشه توی طبقه ی خودمون آجیل و اینها دارم... بحث من اصلا خوراک نیست... بحث تفاوت احترامیه که بین من و داماد یا دخترشونه...
من واقعا دیدم باید خودم رو بگیرم...
و اصلا به روی خودم نیارم که کاری هست... عیییین خواهرشوهرم...
برای بحث احترام هم من با همسر خیلی راحتم... معمولا اگه اتفاقی بیفته، باهم حرف می زنیم... الان دیگه فهمیده نباید بذاره من برم سراغ ظرف یا چای و... یا مثلا مامانش که تعارف نکنه، خود همسرم میره پیش دستی میاره برام و میوه و چای و اینها تعارف می کنه...
آخه یعنی چی چای می خوری؟ میوه می خوری؟ شام چی می خوری؟
تو درست کن به بهترین حالتی که می تونی، ملت یا می خخورن یا نه دیگه... داماد میاد یهو میبینی یه کوه پذیرایی گذاشتن براش... عروس میاد یه لیوان آبم نمیارن... آدم ناراخت میشه خب...با اینکه من بعنوان کسی که سالی دو سه بار یا الان دو سال یه بار میرمف رسمی تر از دامادی ام که هر روز می بیننش و بچه هاشو بزرگ می کنن...
کلا احترام به داماد بیشتر از عروسه انگار چون می تونه بچه شونو طلاق بده نباید هر رفتاری باهاش کرد ولی عروس رو چون میشه طلاق داد هر رفتاری باهاش جایزه...
یه سری من و همسر رفتیم بالا پسرمو بخوابونیم، اومدیم پایین دیدیم ملت شامشونو خوردن!!!! نیم ساعتم نشدا، ولی داماد داره میاد یاا دخترش میخواد بیاد، ما تا 11 شده صبر کردیم... منم گفتم ببشیدد دیر شد، غذا بخوریم؟ گفتن ما خوردیم.. منم با چشمای گرد شده و صدای بی حس گفتم وردید؟ آها... و شروع کردن توجیه که بابا گشنه بود، داماد از سرر کار اومده بود، بچه ها دیر شده بود دیگه خوردن، ما چیزی نخوردیم (مامان و خواهرش) منم دیگه گفتم اکی و برای خودمون غذا گذاشتم بردیم بالا خوردیم... با اینکه ما ساعت 9-10 بود بچه رو وابوندیم ولی بچه های اونا 12-1 می خوابن... دیروقتشون نبود...
یه سری مادرشوهر داشت تعریف می کرد که مادرشوهرش هر شب خونه ی عمو کوچیکه ی همسرم می رفته یه بار شنیده که عروسش داره غر میزنه چرا این هر شب اینجا میاد و شام می خوره و می خوابه؟ گفتم مگه 3 تا دختر نداشت؟ گفت چرا... گفتم چرا اونجا نمیرفت؟ آدم با دخترش که راحت تره... گفت نمی خواست زندگی دختراشو خراب کنه که!!!!!!!!!!!! منم گفتم زندگی دختر مردم رو می خواست خراب کنه؟ معلومه هر شب آدم جایی بره و بخوابه میزبان اذیت میشه... دقیقا به همون دلیلی که نمیرفته خونه ی دختراش، خونه ی عروس هم نباید می رفت... و دیگه چیزی نگفت...تا حمالی هست عروس، اونوقت طلاها مال دختر... باز همون شب تعریف می کرد که رسم داریم که طلا مال عروسه ولی چند هفته بعد از فوت مادرشوهر، پسرا گفتن مال همه س و همون دو برابر تقسیم میشه... منم گفتم کسی که نمیخواسته زندگی دختراش با مهمونی رفتنش به خونه شون خراب شه، نباید وصیت کنه که طلاهاش مال دختراش باشه که... موقع زحمت پسرمه وظیفشه، موقع طلا تقسیم کردن حق دخترمه؟ این درست نیست که...
من واقعا دیدم باید خودم رو بگیرم...
و اصلا به روی خودم نیارم که کاری هست... عیییین خواهرشوهرم...
برای بحث احترام هم من با همسر خیلی راحتم... معمولا اگه اتفاقی بیفته، باهم حرف می زنیم... الان دیگه فهمیده نباید بذاره من برم سراغ ظرف یا چای و... یا مثلا مامانش که تعارف نکنه، خود همسرم میره پیش دستی میاره برام و میوه و چای و اینها تعارف می کنه...
آخه یعنی چی چای می خوری؟ میوه می خوری؟ شام چی می خوری؟
تو درست کن به بهترین حالتی که می تونی، ملت یا می خخورن یا نه دیگه... داماد میاد یهو میبینی یه کوه پذیرایی گذاشتن براش... عروس میاد یه لیوان آبم نمیارن... آدم ناراخت میشه خب...با اینکه من بعنوان کسی که سالی دو سه بار یا الان دو سال یه بار میرمف رسمی تر از دامادی ام که هر روز می بیننش و بچه هاشو بزرگ می کنن...
کلا احترام به داماد بیشتر از عروسه انگار چون می تونه بچه شونو طلاق بده نباید هر رفتاری باهاش کرد ولی عروس رو چون میشه طلاق داد هر رفتاری باهاش جایزه...
یه سری من و همسر رفتیم بالا پسرمو بخوابونیم، اومدیم پایین دیدیم ملت شامشونو خوردن!!!! نیم ساعتم نشدا، ولی داماد داره میاد یاا دخترش میخواد بیاد، ما تا 11 شده صبر کردیم... منم گفتم ببشیدد دیر شد، غذا بخوریم؟ گفتن ما خوردیم.. منم با چشمای گرد شده و صدای بی حس گفتم وردید؟ آها... و شروع کردن توجیه که بابا گشنه بود، داماد از سرر کار اومده بود، بچه ها دیر شده بود دیگه خوردن، ما چیزی نخوردیم (مامان و خواهرش) منم دیگه گفتم اکی و برای خودمون غذا گذاشتم بردیم بالا خوردیم... با اینکه ما ساعت 9-10 بود بچه رو وابوندیم ولی بچه های اونا 12-1 می خوابن... دیروقتشون نبود...
یه سری مادرشوهر داشت تعریف می کرد که مادرشوهرش هر شب خونه ی عمو کوچیکه ی همسرم می رفته یه بار شنیده که عروسش داره غر میزنه چرا این هر شب اینجا میاد و شام می خوره و می خوابه؟ گفتم مگه 3 تا دختر نداشت؟ گفت چرا... گفتم چرا اونجا نمیرفت؟ آدم با دخترش که راحت تره... گفت نمی خواست زندگی دختراشو خراب کنه که!!!!!!!!!!!! منم گفتم زندگی دختر مردم رو می خواست خراب کنه؟ معلومه هر شب آدم جایی بره و بخوابه میزبان اذیت میشه... دقیقا به همون دلیلی که نمیرفته خونه ی دختراش، خونه ی عروس هم نباید می رفت... و دیگه چیزی نگفت...تا حمالی هست عروس، اونوقت طلاها مال دختر... باز همون شب تعریف می کرد که رسم داریم که طلا مال عروسه ولی چند هفته بعد از فوت مادرشوهر، پسرا گفتن مال همه س و همون دو برابر تقسیم میشه... منم گفتم کسی که نمیخواسته زندگی دختراش با مهمونی رفتنش به خونه شون خراب شه، نباید وصیت کنه که طلاهاش مال دختراش باشه که... موقع زحمت پسرمه وظیفشه، موقع طلا تقسیم کردن حق دخترمه؟ این درست نیست که...
آزاده نزادیـم کـه آزاد بمیریـم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم
با گریه بزادیم و به فریاد بمیریم
با جبر و جهالت به جهان پای نهادیم
تا عاقبت از این همه بیداد بمیریم