صنوبر به نظر منم خیلی به این ربط داره که چقدر واقعا دوست داری بچه دار بشی. من خیلی دلم برای اوایل دنیا اومدن دخترم تنگ میشه. حتی برای روز زایمان با اینکه کیسه آبم ترکید یا روزهایی که تو بیمارستان بودم و همراهی شوهرم و خیلی اوقاتم فیلمهای نوزادی دخترمو می بینم و دلم تنگ میشه. من یکسال اول بچه داریمو خیلی دوست داشتم. دخترم کولیک خب داشت و معمولا ۴-۵ صبح بود ولی خب بهش مرتب قطره هایی که می گفتن خوبه دکترهای اینجارو نی دادم و رو دلش بالش هسته گیلاس گرم می کردم میداشتم و ماساژ اینا می دادم بچه می خوابید بعدشو نمیداشتم درد بکشه و گریه کنه که اونم چهل روزش اینا شد برطرف شد. نصفه شبم فقط یه بار بهش شیر می دادم و اوایل تا راه بیفته با کمک همسرم با سرنگ بهش می دادیم اون یه نوبت و بعدشم که دیگه بزرگتر شد دراز کش بهش شیر می دادم و راحت بود. صبح ساعت ۶-۷ هم یه دور پا می شد شیر می خورد و دیگه از بعد اون از تختش درش می آوردمو دو تایی بغل هم می خوابیدیم تا نه. بعد یکم بزرگتر شد می بردمش کلاس مادر و کودک، کافی شاپ یا کلاس ورزشی مادر و کودک و بعضا با مامانهایی که بچه های همسن و سال داشتن در ارتباط بودم. رابطه امم با شوهرم شاید قویترم شده بود ما چون خونه بودم و استرس درس و کار نداشتم. سال بعدش که رفتم سرکار ولی خیلی برام سختتر شد و بی حوصله تر شده بودم و دخترمو کلاسی جایی می بردم واقعا خسته بودم چون صبحها پنج صبح بیدار می شد که از شش سرکار باشم و حدود ۳.۵ هم دخترمو از مهد می آوردم. به نظرم آدم شاغل باشه تمام وقت و دورکاریم نباشه کارش سخته واقعا بچه داریو من دیگه اصلا دوست ندارم با بچه تمام وقت کار کنم. خیلیها از اومدن کرونا ناراحت شدن ولی برای من خوب بود چون دورکار شدم و تو خونه کار می کردم خوابم کافی شد، وقت بیشتری برای بچه ام و شوهرم داشتم و دوباره فرصت داشتم ساعت بیشتری کنار بچه ام باشم و از بزرگ شدنش لذت ببرم. به نظرم یه موردی که بچه داریو سخت می کنه شغل تمام وقت حضوریه و رزو درک می کنم میگه خسته میشم و …
در رابطه با کمکم من مثلا اینکه گاهی یکی در حد بیبی سیتر بیاد یا بچه بره مهد رو قبول دارم ولی دوست ندارم بچه امو کس دیگه بزرگ کنه و من و همسرم کمک این جوری اصلا نداشتیم و زمانی که شاغل بودم و سال اول مهد دخترم و مریضیهای پشت سرشو بعد مریض کردن من و همسرم روزهای واقعا سختی بود برام ولی بازم خوشحالم که دخترمو دارم و دوست ندارم به زندگی قبل دخترم با همه آرامش، قشنگیها و خوش گذرونیهاش برگردم. منو همسرمم مدت زیادی دوست بودیم با هم و بعد دو سالی نامزد بودیم و سه سال بعد عروسیمون یعنی جمعا بعد ۱۲ سال با هم بودن، بچه دار شدیم
رز منم از بعضی بچه ها واقعا بدم می اومد مثلا خواهرزاده همسرم چون حرفهای بزرگتر از سنش می زد و یکسره بهم می چسبید وقتی خونه مادر شوهرم بودم. بعضی بچه هارو دوست داشتم ولی خب نهایت برای یه مدت کوتاه نه اینکه بخوام بچه مردمو نگهدارم ولی خب بچه خودم مسلما مثل هر مادر دیگه ای خیلی برام فرق می کنه.
در رابطه با کمکم من مثلا اینکه گاهی یکی در حد بیبی سیتر بیاد یا بچه بره مهد رو قبول دارم ولی دوست ندارم بچه امو کس دیگه بزرگ کنه و من و همسرم کمک این جوری اصلا نداشتیم و زمانی که شاغل بودم و سال اول مهد دخترم و مریضیهای پشت سرشو بعد مریض کردن من و همسرم روزهای واقعا سختی بود برام ولی بازم خوشحالم که دخترمو دارم و دوست ندارم به زندگی قبل دخترم با همه آرامش، قشنگیها و خوش گذرونیهاش برگردم. منو همسرمم مدت زیادی دوست بودیم با هم و بعد دو سالی نامزد بودیم و سه سال بعد عروسیمون یعنی جمعا بعد ۱۲ سال با هم بودن، بچه دار شدیم
رز منم از بعضی بچه ها واقعا بدم می اومد مثلا خواهرزاده همسرم چون حرفهای بزرگتر از سنش می زد و یکسره بهم می چسبید وقتی خونه مادر شوهرم بودم. بعضی بچه هارو دوست داشتم ولی خب نهایت برای یه مدت کوتاه نه اینکه بخوام بچه مردمو نگهدارم ولی خب بچه خودم مسلما مثل هر مادر دیگه ای خیلی برام فرق می کنه.