۱۴۰۱/۹/۲۶، ۱۰:۱۷ صبح
(آخرین ویرایش: ۱۴۰۱/۹/۲۶، ۱۰:۲۵ صبح، توسط خانم فسقلی.)
نونا جان شوهر منو که میدونی چطور هست نیاز به تعریف کردن نداره
ببین دندون داره در میاره ولی شیشه شیر میگیره
فقط برای غذا قفل اصلا باز نمیکنه هر مدل غذایی فکرشو کنی درست کردم براش!
با هر روشی که تصورش کنی تست کردم نمیخوره اصلا
جلو دستشو بذارم فقط چپه میکنه بشقاب رو همین
ولی تا دلت بخواد هرچی دستش برسه میکنه تو دهنش تمام اسباب بازیا و هرچی تو خونه اگر گیرش بیاد که هی باید ضدعفونی کنم!
تازه مشکل بعدم تیکه انداختنش
فکر میکنه چون شیرمادر نخورد دیگه این بچه سالم نیست
در صورتیکه اون زمان انقدر فشار روانی خودش و مادرش روی من گذاشتن نمیتونستم شیر بدم هی شیرجوش میدادم بچه
و دکتر اطفالم گفت شیرخشک بده وزنش کم بود شرایط خیلی بحرانی بود
کلا هم که در حال دعوا و مسخره بازی بود یادتونه که
الان هی میگه میترسم مثل شیر خوردنش بشه
یک جمله میگه ولی تا مدت ها من رو بهم میریزه
که این همه زحمت میکشم به چشم این نمیاد
مثلا این همه مدل غذا درست میکنم سه بار پیش اومده درگیر بچه شدم خراب شده یکم
میگه اره غذاهات بده
عمدا اینجوری میکنی که بگم درست نکن از زیر کار کردن در بری
وای دلم میخواد خفه اش کنم با این طرز فکر پوسیده اش
اصلا حرف میزنه حالم بد میشه چون تماما حرفای مادرش و پدرش از دهنش خارج میشه طرز فکر پوسیده ی اوناست بهش خوراک میدن میره گزارش میده
چقدر تنفر دارم تا مدت ها ازش متنفر میشم
دیشب بچه افتاد یکم گوشه چشمش کبود شد میگه چرا نگرفتیش
حالا کنار پای اون افتاد
گفتم تا من برسم اون افتاده مگه سوپرمن هستم بپرم تو چند ثانیه بگیرمش اتفاق دیگه
تو چرا حواست نبود سرت همه اش به گوشی و لپتاپت هست
کلا زبون نفهم اعصابم خراب میشه باهاش بیشتر از چند جمله در روز حرف بزنم روزمو خراب میکنه ترجیحم این کلا نادیده اش بگیرم
الان فقط دلم میخواد بچه ام غذا بخوره چون چندماهه بهش میگم ببریمش دکتر عین خیالش نیست تازه به فکر افتاده بعد چندماه غذا نخوردن
ببین دندون داره در میاره ولی شیشه شیر میگیره
فقط برای غذا قفل اصلا باز نمیکنه هر مدل غذایی فکرشو کنی درست کردم براش!
با هر روشی که تصورش کنی تست کردم نمیخوره اصلا
جلو دستشو بذارم فقط چپه میکنه بشقاب رو همین
ولی تا دلت بخواد هرچی دستش برسه میکنه تو دهنش تمام اسباب بازیا و هرچی تو خونه اگر گیرش بیاد که هی باید ضدعفونی کنم!
تازه مشکل بعدم تیکه انداختنش
فکر میکنه چون شیرمادر نخورد دیگه این بچه سالم نیست
در صورتیکه اون زمان انقدر فشار روانی خودش و مادرش روی من گذاشتن نمیتونستم شیر بدم هی شیرجوش میدادم بچه
و دکتر اطفالم گفت شیرخشک بده وزنش کم بود شرایط خیلی بحرانی بود
کلا هم که در حال دعوا و مسخره بازی بود یادتونه که
الان هی میگه میترسم مثل شیر خوردنش بشه
یک جمله میگه ولی تا مدت ها من رو بهم میریزه
که این همه زحمت میکشم به چشم این نمیاد
مثلا این همه مدل غذا درست میکنم سه بار پیش اومده درگیر بچه شدم خراب شده یکم
میگه اره غذاهات بده
عمدا اینجوری میکنی که بگم درست نکن از زیر کار کردن در بری
وای دلم میخواد خفه اش کنم با این طرز فکر پوسیده اش
اصلا حرف میزنه حالم بد میشه چون تماما حرفای مادرش و پدرش از دهنش خارج میشه طرز فکر پوسیده ی اوناست بهش خوراک میدن میره گزارش میده
چقدر تنفر دارم تا مدت ها ازش متنفر میشم
دیشب بچه افتاد یکم گوشه چشمش کبود شد میگه چرا نگرفتیش
حالا کنار پای اون افتاد
گفتم تا من برسم اون افتاده مگه سوپرمن هستم بپرم تو چند ثانیه بگیرمش اتفاق دیگه
تو چرا حواست نبود سرت همه اش به گوشی و لپتاپت هست
کلا زبون نفهم اعصابم خراب میشه باهاش بیشتر از چند جمله در روز حرف بزنم روزمو خراب میکنه ترجیحم این کلا نادیده اش بگیرم
الان فقط دلم میخواد بچه ام غذا بخوره چون چندماهه بهش میگم ببریمش دکتر عین خیالش نیست تازه به فکر افتاده بعد چندماه غذا نخوردن