۱۴۰۱/۱۰/۴، ۰۲:۳۳ صبح
وای میدونم چی میگی مخصوصا موقع حاملگی ادم تنش انگار از داخل کوفته ست یکی ام اینجوری برخورد کنه زن حامله دل نازک زود ناراحت میشه
دستشویی که نگم واست من کل دوره بارداری تو سرویس بودم خیلی بد بود
یک خواب راحت نداشتم
بعضی وقتا تو اوج خواب شیرین یهو … بعد تا بلند بشه ادم با اون شکم قلنبه
اره دختر منم فضول بود هی میرفت قایم میشد
حتی دکتر چکاپ میرفتم میخواست ضربان قلب بگیره میرفت قایم میشد انقدر ذوق میکردم تکون میخورد
دلم تنگ شد برای اون روزاش
الان داشتم عکسای پارسال میدیدم جلوی چشمم معلوم نمیشه ولی نفهمیدم چطور این قدری شد
اه چقدر من تو NICU صارم زاااار میزدممم یعنی تمام پرسنلشون میومدن دلداریم بدن تک و تنهام بودم
همه سختی های بزرگ کردن بچه رو تنهایی به دوش کشیدم و براش غصه خوردم
فقط یادمه یکبار زنگ زدم پدرم شیراز بودن گفتم فقط بیاااا فقط بیاااا بچه ام نمیتونه شیر بخوره روی تخت پوست استخون افتاده
ببین شکمش انقدر لاغر بود تو بود!
نا نداشت حتی گریه کنه!
انقدر بی صدا بود
وقتی آوردمش الارم میذاشتم ۵ دقیقه ۱۰ دقیقه چکش میکردم چون صداش ضعیف بود
واسه تنفسش میترسیدم
یکبار انقدر بهم شوک وارد شد از بی خوابی شدید نمیتونستم بغلش کنم سرگیجه گرفتم مادرم طفلک گفت برو استراحت کن بعد بیا بغلش کن اخرشم دلم طاقت نیاورد وقتی شوک عصبیم در اثر بی خوابی تموم شد یکم اروم شدم اومدم بغلش گرفتم
یکبار بغل پرستار بود داشت گریه میکرد من اتاق مادران بودم زنگ زدن بیا شیر بده بهش
داشت گریه میکرد تا بومو شنید رفتم سمتش ساکت شد
همه شون گفتن بوی مادر حس کرده
دیگه من به خودم نبودم چقدر عر زدم جلوشون
میترسیدم بغلش کنم چقدر دلداریم میدادن
وای لباساش اندازه ش نبود با اون همه ذوق خریده بودمشون بعد یک روز داشتم باهاش حرفمیزدم از پشت شیشه قربون صدقه اش میرفتم
یک مامانی بهم ادرس پیج اینستا داد خدا خیرش بده دلم میخواست لباس خوشگل تنش کنم
یک روزه بنده خدا از مشهد برام دوخت و فرستاد
بعدم برد متبرک کرد به ضریح
بعد که اوردمش رفت حرم دعا کرد واسه سلامتیش چقدر ازش تشکر کردم
این خاطرات تو اون لحظه های سخت هرگز از یاد مادر نمیره
هرچند کوچک باشه از نظر بقیه برای من دنیایی ارزشمند بود که تو اوج فشار و استرس قوت قلبم بودن برای لحظه ای دلمو شاد میکردن
دستشویی که نگم واست من کل دوره بارداری تو سرویس بودم خیلی بد بود
یک خواب راحت نداشتم
بعضی وقتا تو اوج خواب شیرین یهو … بعد تا بلند بشه ادم با اون شکم قلنبه
اره دختر منم فضول بود هی میرفت قایم میشد
حتی دکتر چکاپ میرفتم میخواست ضربان قلب بگیره میرفت قایم میشد انقدر ذوق میکردم تکون میخورد
دلم تنگ شد برای اون روزاش
الان داشتم عکسای پارسال میدیدم جلوی چشمم معلوم نمیشه ولی نفهمیدم چطور این قدری شد
اه چقدر من تو NICU صارم زاااار میزدممم یعنی تمام پرسنلشون میومدن دلداریم بدن تک و تنهام بودم
همه سختی های بزرگ کردن بچه رو تنهایی به دوش کشیدم و براش غصه خوردم
فقط یادمه یکبار زنگ زدم پدرم شیراز بودن گفتم فقط بیاااا فقط بیاااا بچه ام نمیتونه شیر بخوره روی تخت پوست استخون افتاده
ببین شکمش انقدر لاغر بود تو بود!
نا نداشت حتی گریه کنه!
انقدر بی صدا بود
وقتی آوردمش الارم میذاشتم ۵ دقیقه ۱۰ دقیقه چکش میکردم چون صداش ضعیف بود
واسه تنفسش میترسیدم
یکبار انقدر بهم شوک وارد شد از بی خوابی شدید نمیتونستم بغلش کنم سرگیجه گرفتم مادرم طفلک گفت برو استراحت کن بعد بیا بغلش کن اخرشم دلم طاقت نیاورد وقتی شوک عصبیم در اثر بی خوابی تموم شد یکم اروم شدم اومدم بغلش گرفتم
یکبار بغل پرستار بود داشت گریه میکرد من اتاق مادران بودم زنگ زدن بیا شیر بده بهش
داشت گریه میکرد تا بومو شنید رفتم سمتش ساکت شد
همه شون گفتن بوی مادر حس کرده
دیگه من به خودم نبودم چقدر عر زدم جلوشون
میترسیدم بغلش کنم چقدر دلداریم میدادن
وای لباساش اندازه ش نبود با اون همه ذوق خریده بودمشون بعد یک روز داشتم باهاش حرفمیزدم از پشت شیشه قربون صدقه اش میرفتم
یک مامانی بهم ادرس پیج اینستا داد خدا خیرش بده دلم میخواست لباس خوشگل تنش کنم
یک روزه بنده خدا از مشهد برام دوخت و فرستاد
بعدم برد متبرک کرد به ضریح
بعد که اوردمش رفت حرم دعا کرد واسه سلامتیش چقدر ازش تشکر کردم
این خاطرات تو اون لحظه های سخت هرگز از یاد مادر نمیره
هرچند کوچک باشه از نظر بقیه برای من دنیایی ارزشمند بود که تو اوج فشار و استرس قوت قلبم بودن برای لحظه ای دلمو شاد میکردن